1. شنبه با رفیق جان کتابهای کتابفروشی امام خمینی(ره) که برای نمایشگاه روز جمعه پیش ما امانت بود را بازگرداندیم. با اندک پس اندازهایمان توانستیم چندمورد از کتابهای دلخواه را بخریم. در راه برگشت یاد موسسه سُها و وجیهه افتادیم. تصمیم گرفتیم سری هم به او بزنیم. نماز ظهر را در موسسه خواندیم و پس از آن دیداری کوتاه با وجیهه داشتیم.
2. یکشنبه با رفیق جان رفتیم گلستان شهدا.
3. دوشنبه من به رفیق جان خبر دادم بچه خواهرم به دنیا آمده و تلفنی با هم برای بچهای که هنوز ندیده ایم کلی ذوق کردیم.
4. صبح سه شنبه وقتی بیدار شدم، برای اولین بار بلافاصله گوشی ام را چک کردم و دیدم پیامکی از قرارگاه برایم آمده است. بچههای قرارگاه میخواستند به دیدن خواهر یکی از شهدای انقلاب بروند. رفیق جان را خبر کردم. پیام داد میریم، ساعت چند و کجا؟ آدرس را گرفتیم و ساعت یک و نیم با هم راه افتادیم. سر ساعت سه هم رسیدیم درب خانه. چند لحظه بعد از ما هم برو بچههای قرارگاه رسیدند و همگی با هم رفتیم داخل خانه. شور و حرارت اهل خانه اصلا قابل توصیف نیست. فقط لطف خدا میتوانست آدم را در چنین بزم با اخلاصی بنشاند. ساعت 5 هم به سمت خانه برگشتیم و در راه فقط از خدا تشکر میکردیم. فقط بایست میبودید تا حال ما را بفهمید.
5. صبح چهارشنبه حدود ساعت 9 رفیق جان زنگ میزند و میگوید میدانم قرار نیست بیایی مرکز ولی یک سری از حضرات قرار است بیایند جهت بازرسی، لطفا برو کمک رئیس. وقتی میرسم حضرات رفته اند. رئیس عصبانی است که نتوانسته آنطور که باید جوابگو باشد. حدود ساعت یازده رئیس میگوید با رفیق جان برو مدرسه راضیه. میگویم مگر قرار نبود فلانی این کارها را انجام دهد، فقط میگوید تو رو خدا برو و چیزی نپرس. وقتی میرسم مدرسه از عمق فاجعه باخبر میشوم. همه برنامهها بهم خورده، مجری و سخنران و کنسل کرده اند و فقط گروه سرود پابرجاست. رئیس مشغول پیگیری است. رفیق جان سیستم صوت را چک میکند، تقریبا همه چیز آماده شده که آدمهای فلانی از راه میرسند. آدمهای بسیار بی ادبی هستند که اصلا خانمها را داخل آدم هم حساب نمیکنند. تمام کاسه و کوزه ما را به هم میریزند. از آن جا که بزرگترین درس روز قبل در خانه شهید صبر و شکرگزاری است، با رفیق جان تقوای الهی پیش میگیریم.
علی رغم پافشاری فلانی و آدمهایش برای مسئولیت سیستم صوت، رفیق جان بدون کوچکترین جرو بحثی مسئولیت را به عهده میگیرد. برنامه ساعت سه شروع میشود، آنقدر خوب پیش میرود که اصلا هیچ کس متوجه نمیشود که چقدر چالش را پشت سر گذاشتیم. فقط لطف خدا بود و بس. برنامه تمام میشود رضایت در چهره مدیر و دانش آموزان موج میزند. ما فقط میتونیم بگیم خدایا شکرت...
-هفتهای که گذشت را دوست داشتم خصوصا روزهای سه شنبه و چهارشنبه اش. به این هفته فکر میکنم... به ماجراهایش... به آدمهایی که در این روزها دیدم... به حاج احمد... به خانم زاهدی... به آقای کاظمی... به سحر... به مدرسه راضیه... به معنای واژههایی که در این روزها احساس شان کردم... به کلمه صبر... به کلمه شاکر... به خیلی چیزها...
به شدت درگیر این هفته دوست داشتنی هستم...